معنی شغل و پیشه

حل جدول

شغل و پیشه

کار


شغل

کار و پیشه

کار، پیشه


شغل و حرفه

کار، پیشه

فرهنگ عمید

شغل

کار، پیشه،


پیشه

هر کاری که کسی برای امرار معاش در پیش بگیرد، شغل، حرفه، کار، هنر: زراعت‌پیشه،
عادت و خوی (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آزپیشه، بدپیشه، بیدادپیشه، جفاپیشه، خردپیشه، ستم‌پیشه، عاشق‌پیشه، عیارپیشه، کرم‌پیشه، گداپیشه، هنرپیشه،
* پیشه ساختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیشه کردن
* پیشه کردن: (مصدر متعدی)
پیشه کردن، پیشه ساختن،
کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن،
* پیشه گرفتن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیشه کردن: هر آن‌کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی‌فروغ (فردوسی: ۷/۴۵۴)،

کلمات بیگانه به فارسی

شغل

کار - پیشه

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

شغل

پیشه، کار

لغت نامه دهخدا

شغل

شغل. [ش ُ] (ع اِ) کار. ضد فراغ. سرگرمی. (یادداشت مؤلف). آنچه مایه ٔ مشغولیت باشد. کارهای نامنظم روزانه ٔ مربوط به نیازمندیهای زندگی:
همی بایَدْت رفت و راه دور است
بسنده داریکسر شغلها را.
رودکی.
کار من در هجر تو دایم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دایم غریو است و غرنگ.
منجیک.
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.
فرخی.
گفت ای خداوند نیمشب است و فردا نوبت توست که خلیفه گفته است به فلان شغل مشغول خواهد شد و بار نخواهد داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 169). دررفتم معتصم را دیدم سخت اندیشمند و تنها و به هیچ شغل مشغول نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 169). چون به بلخ رسید این پادشاه و چند شغل فریضه ای که پیش داشت نبشته آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 287). رعایا را بر جای باید بود که با ایشان شغلی نیست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 463).
چون نگویی کت خدا ازبهر چه موجود کرد
گر مر او رابا تو شغلی کردنش ناچار نیست.
ناصرخسرو.
این چنین آفریده گشت جهان
شغل از انواع مردم از اجناس.
ناصرخسرو.
|| حرفه. پیشه. صنعت. کاری که شخص در زندگی برای خود انتخاب کرده است. (یادداشت مؤلف). کارو کسب و پیشه و صنعت و بیاوار و فیاوار و فیار و فیاور و فیدار. (ناظم الاطباء). فیادار. فیار. (لغت فرس اسدی):
زاد همی ساز و شغل خویش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه.
کسایی.
هیچ ندانم به چه شغل اندری
ترف همی غنچه کنی یا شکر.
ابوالعباس عباسی.
شغل او شاعری است یا تنجیم
هوسش فلسفه ست یا اکسیر.
خاقانی.
ناف بر این شغلشان زده ست زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی ناف است.
خاقانی.
به قدر شغل خود باید زدن لاف
که زردوزی نداند بوریاباف.
نظامی.
- شغل سنج، آنکه کارها را بسنجد و بشناسد. که نیک و بد کارها راتشخیص دهد:
به دستوری او شوی شغل سنج
که دستور دانا به از تیغ و گنج.
نظامی.
|| کار و بار. (ناظم الاطباء). تکلیف. وضع. سرنوشت:
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانیست.
مسعودسعد.
|| منصب. خدمت. (از ناظم الاطباء). کار دولتی. سمت رسمی. خدمت دولتی. کار و مقام در دستگاه سلطنتی. مقام. خدمت. مأموریت. (از یادداشت مؤلف):
بار ولایت بنه از کفت خویش
نیز بدین شغل میاز و مدن.
کسایی.
استخفافی بزرگ کرد ولی خود از آن نیندیشیدم و باک نداشتم که به شغلی بزرگ رفته بودم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). اکنون آن شغل به ابوالحسن دادیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 208). احمد گفت به هیچ حال نباشد سلطان این شغل مرا فرموده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). شغلها و سفارتها بانام کرده [ابوطاهر تبانی]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). امروز در روزگار همایون... شغل وکالت و... بدو مفوض است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). چون نصر گشته شد... محمود شغل همه ٔ صنایع غزنی خاص بدو مفوض کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 124).
شغل تو چو رای تو قوی شد
بخت تو چو عمرتو جوان باد.
مسعودسعد.
او در آن شغل سیرت پسندیده پیش گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 288).
- پرداختن شغلی، به انجام رساندن آن مهم. فارغ شدن از گرفتاری و امر مهمی: یک هفته آنجا مقام کردند که تا این شغل بپرداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366).
- شغل آزاد، پیشه ای جز شغل دولتی. (فرهنگ فارسی معین).
- شغل بریدی، منصب چاپار و پیک. مقام اداره ٔ امور پست در تداول امروز: نایب استاد بودم در شغل بریدی هرات. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 610).
- شغل درگاه، منصب حاجبی: شغل درگاه همه بر حاجب غازی میرفت که سپاه سالار بود. (تاریخ بیهقی).
- شغل دولتی، کار در یکی از ادارات دولتی.
- شغل راندن، اجرا کردن مأموریت. انجام دادن خدمت دولتی. بجای آوردن وظیفه ٔ حکومتی: شغل امور وزارت و حساب بوالخیر بلخی می راند. (تاریخ بیهقی ص 87). مدتی است دراز که این شغلها راند. (تاریخ بیهقی ص 255). این شغل را که بنده می راند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 389).
- شغل زمانه، کنایه از سلطنت. اداره کردن امور جهان یا کشور:
شغل زمانه مفوض است به شاهی
کز همه شاهان چو آفتاب عیان است.
مسعودسعد.
- شغل فرمودن کسی را، مأموریت دادن به وی. او را مأمور کردن.به سمتی منصوب داشتن: در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274). امیر گفت... ایشان را شغلی دیگر خواهم فرمود. (تاریخ بیهقی ص 140). پس در روزگار پادشاهان این خاندان... برانم از پیشواییها و قضاها و شغلها که وی را فرمودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 194). امیرک را سلطان قویدل کرد که شغلی بزرگتر فرمایم ترا. (تاریخ بیهقی ص 362).
- شغل کدخدایی، سمت کدخدایی. منصب پیشکاری: طاهر دبیر شغل کدخدایی نیکو میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 368).
- شغل کردن، انجام دادن مأموریت.بعهده گرفتن مسؤلیت اجرای کار و سمتی. خدمت انجام دادن: نذر دارم و سوگندان گران که نیز هیچ شغلی نکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). هم شهم است و هم کافی و کاردان و شغلهای بزرگ کرده است. (تاریخ بیهقی). تا فردا این شغل کرده آید بتمام. (تاریخ بیهقی).
ور کنم شغل هیچکس پس ازین
گردنم درخور قفا باشد.
مسعودسعد.
|| سرگرمی و آلودگی و مشغولی:
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
- شغل به دیدار کسی، مشغولی و اشتغال به نظاره ٔ او. به دیدار کسی پرداختن:
هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه ٔ خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم.
سعدی.
- شغل دل، ناراحتی خاطر. نگرانی. اضطراب. دل مشغولی: ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل نماند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 454). هیچ شغل در دل نماند. (تاریخ بیهقی ص 280). اگر این اخبار به مخالفان رسد... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید. (تاریخ بیهقی ص 394). همه ٔ اسباب خلل و خلاف برخاست چنانکه هیچ شغل دل نماند. (تاریخ بیهقی).
|| گرفتاری. پریشانی. حادثه. پیش آمد. پیش آمد بد. کار مهم. کاری که مایه ٔ مشغولی دل شود. حادثه. واقعه. روی داد. (ازیادداشت مؤلف):
ایزد این شغلها کفایت کرد
خواجه ناگفته آنچه گفت سخن.
فرخی.
ترسان بر عبدالمطلب شدم [حلیمه پس از گم کردن محمد (ص) در کودکی] چون مرا بدان حال بدید گفت چه بود، شغلی رسید؟ گفتم: و چه شغلی. گفت: مگر پسرت گم شد؟ گفتم: نعم. (تاریخ سیستان).
شغل این مخذول کفایت کرده آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). شغل هارون نیز انشأاﷲ که بزودی کفایت شود. (تاریخ بیهقی ص 448). ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم اینک از راه آمل به راه دماوند می آیم سوی ری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 474). اگر همچنین ترا شغلی افتد ناچار از بهر او تا جان بود بکوش رنج تن و مال خویش دریغ مدار. (منتخب قابوسنامه ص 43).

شغل.[ش َ غ ِ] (ع ص) باکار و کاردار و مشغول. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مرد باکار. (منتهی الارب).

شغل. [ش ُ / ش َ / ش َ غ َ / ش ُ غ ُ] (ع اِ) کار. (ناظم الاطباء). کار و بی فرصتی. (غیاث اللغات). کار. ج، اشغال. (مهذب الاسماء). ضد فراغ. ج، اشغال، شغول. (از اقرب الموارد). و رجوع به شُغْل در همه ٔ معانی شود.
- شغل القرآن، عمل به موجبات قرآن واجتناب از مناهی آن. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| ناپروایی. ج، اَشغال و شُغول. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || شغل شاغل، در مبالغه گویند. (از منتهی الارب). || نقیض خلأ، گویند: مکان خالی، یعنی چیزی در آن نیست، و عکس آن مشغول است. (از اقرب الموارد).


پیشه

پیشه. [ش َ / ش ِ] (اِ) صنعت. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقه. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت:
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
فردوسی.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
فردوسی.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی.
فردوسی.
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.
فردوسی.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی.
فردوسی.
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.
فردوسی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
صلاح بنده آن است که به پیشه ٔ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای.
اسدی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که درپیشه هر یک ندارند یار.
اسدی.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.
ناصرخسرو.
هوشنگ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه ٔ مهتاب شد.
نظامی.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.
نظامی.
هیچ پیشه راست شد بی آلتی.
مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
صنیعه؛ حرفه ٔ مرد و پیشه ٔ آن. (منتهی الارب).
- امثال:
ز پیشه بخور، همیشه بخور.
|| شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان):
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.
رودکی.
پدر گفت یکی روان خواه [گدا] بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود ازنخست.
ابوشکور.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی.
فردوسی.
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.
فردوسی.
بجز بندگی پیشه ٔ من مباد
جز از راست اندیشه ٔ من مباد.
فردوسی.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست.
فردوسی.
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست.
فردوسی.
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خردبود و از هر دری پیشه بود.
فردوسی.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام.
فردوسی.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشه ٔ او طرب ومذهب او دانش و داد.
منوچهری.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشه ٔ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541).
شبیخون بود پیشه ٔ بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان.
اسدی.
پیشه ٔ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری.
ناصرخسرو.
پیشه ٔ این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی.
ناصرخسرو.
پیشه ٔ سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی.
ناصرخسرو.
اگر چه پیشه ٔ من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.
خاقانی.
تو باقی بمان کزبقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.
خاقانی.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرنده ٔ خویشت کند.
نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.
نظامی.
پرده دری پیشه ٔ دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.
نظامی.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای.
نظامی.
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی.
نظامی.
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشه ٔ شبرنگ زلفت شبروی.
عطار.
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای.
مولوی.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.
سعدی.
همیشه پیشه ٔ من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.
حافظ.
|| عادت. خوی:
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
فردوسی.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن.
فردوسی.
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب.
ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
سنائی.
- آزپیشه (فردوسی)، حریص. طمعکار.
- بدپیشه، بدکار:
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد [گماند؟] که اوست.
اسدی.
- بیداد پیشه، ظالم. ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون.
نظامی.
- پدر پیشه، که حرفت پدردارد.
- پست پیشه، دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن).
- تغافل پیشه (آنندراج)، آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه، ستمگر. جفاکار:
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب.
فردوسی.
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.
ناصرخسرو.
هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت.
نظامی.
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه.
نظامی.
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.
نظامی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
سعدی.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.
سعدی.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند.
سعدی.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.
سعدی.
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان).
- جورپیشه، جفا پیشه. ستمکار.
- خردپیشه، عاقل. خردمند:
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.
ناصرخسرو.
- دبیرپیشه، صاحب شغل دبیری: من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو ص 2).
- دردپیشه (آنندراج)، صاحب درد.
- دغاپیشه، ناراست. مقابل راست پیشه:
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده.
مولوی.
- راحت پیشه. (آنندراج)، راحت طلب.
- راست پیشه. (فردوسی)، مقابل دغاپیشه.
- زراعت پیشه، برزگر. زارع. کشتکار.
- زشت پیشه،بدپیشه.
- ستم پیشه، ستمکار. بیدادگر:
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- سخاپیشه، بخشنده. کرم پیشه.
- سخن پیشه، سخنور:
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش.
ناصرخسرو.
- سفرپیشه، که همه وقت در سفر باشد:
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام.
شاه داعی شیرازی.
- شاگردپیشه. (آنندراج)، آنکه شاگردی کند.
- طمعپیشه، آزپیشه. طمعکار.
- عاشق پیشه، شیفته.
- عزب پیشه، آنکه عزب باشد. غیرمتأهل:
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.
نظامی.
- عمل پیشگی، داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوه ٔ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمه ٔ نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی).
- عمل پیشه، عامل.
- عیار پیشه، جوانمرد.
- فسادپیشه، مفسد.
- قناعت پیشه، قانع. خرسند.
- قهرپیشه، قهار:
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.
خاقانی.
- کرم پیشه،بخشنده. سخاپیشه:
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان.
سعدی.
- کهن پیشه، دارای قدمت صنعت:
کهن پیشگان رامکن پیروی.
نظامی.
- گداپیشه، متکدی:
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
سعدی.
- نارواپیشه، دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین).
- ناسزا پیشه، دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله).
- نغزپیشه، دارای پیشه ٔ خوب. مقابل زشت پیشه:
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانه ٔ خرما را.
ناصرخسرو.
- وفاپیشه، باوفا.
- هجاپیشه، هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه، ذوفنون.
- هم پیشه، همکار.
- همه پیشه، ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف.
- هنرپیشه، هنرمند:
مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه اسکافی.
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
ناصرخسرو.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.
نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
نظامی.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
- هوس پیشه (آنندراج)، بلهوس.

فرهنگ معین

شغل

(شُ) [ع.] (اِ.) کار، پیشه.

فرهنگ فارسی هوشیار

پیشه و هنر

(اسم) شغل و صنعت حرفه و صنعت. یا وزارت پیشه و هنر. وزارت صناعت.

مترادف و متضاد زبان فارسی

شغل

پیشه، حرفه، سمت، کار، کسب، مقام، منصب، مشغله 3، اشتغال، خدمت، عمل، فعل، وظیفه

معادل ابجد

شغل و پیشه

1653

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری